زنی که مادر نشد
ده روز مونده به آغاز سی سالگیم. سالهاست این رور میگم سال دیگه این موقع من نی نی دارم. امسال نمیگم و امسال و همه سالها من شکی ندارم که من دیت خالی و با دامنی خزان زده به خواب ابدی میرم. اما همیشه بغض خواهم داشت. همیشه در دلم حسرت خواهد بود همیشه و همیشه هزاران اه در دلم شعله میکشه. من روزها میشینم و خیال میبافم. خیال های خاکستری و خشک شده به شاخه درخت ارزو. خیال میبافم که اگر مادر شده بودم الآن دخترم به مدرسه میرفت الان سالها بود باز به فکر بچه دوم و شایدم سوم بودم. یا اینکه هر روز درگیر درس و مشقش بودم. گاهی هم میبردمش یه گوشه و باهاش حرفای مادر و دخترونه میزدم.میگفتم بیا نازنینم. بیا باهم حرف بزنیم. شاید بهش یاد میدادم چطور تو شرایط مختلف و...
نویسنده :
شیوا
21:39