زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 1 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

زنی که مادر نشد

ده روز مونده به آغاز سی سالگیم. سالهاست این رور میگم سال دیگه این موقع من نی نی دارم. امسال نمیگم و امسال و همه سالها من شکی ندارم که من دیت خالی و با دامنی خزان زده به خواب ابدی میرم. اما همیشه بغض خواهم داشت. همیشه در دلم حسرت خواهد بود همیشه و همیشه هزاران اه در دلم شعله میکشه. من روزها میشینم و خیال میبافم. خیال های خاکستری و خشک شده به شاخه درخت ارزو. خیال میبافم که اگر مادر شده بودم الآن دخترم به مدرسه میرفت الان سالها بود باز به فکر بچه دوم و شایدم سوم بودم. یا اینکه هر روز درگیر درس و مشقش بودم. گاهی هم میبردمش یه گوشه و باهاش حرفای مادر و دخترونه میزدم.میگفتم بیا نازنینم. بیا باهم حرف بزنیم. شاید بهش یاد میدادم چطور تو شرایط مختلف و...
30 آبان 1394

به همین دوری نزدیکی

تصمیم گرفتم فعلا همینجا بنویسم.  امشب دلم به اندازه عمق اقیانوس ها گرفته.  چقدر ازت دورتر شدم! چقدر دیگه خودمو با رویای تو بیگانه میدونم! عزیزکم به خوابم بیا و بهم ثابت کن اشتباه میکنم. به خوابم بیا که خوابتم رسیدنه.  امشب همسرک فرشها رو جمع کرد گذاشت تو راهرو فردا قالیشویی بیاد ببره. فرشا خیلی کثیف بودن و یه سری مهمون تحمیلی هستن که باید بیان و اگه بیان با این فرشای کثیف که نمیشد. خودمم با این حالم فردا باید پرده ها بشورم. رخت چرکا رو بتدازم ماشین و یخچال و از برق دربیارم و تمییزش کنم. بعدم کابینتا و اشپزخونه و سرویسها.  دیشب حالم خیلی بد شد دوباره.فشارم پایین بود و تمام شکمم درد میکرد. چهارساعتی طول کشید که اروم ش...
29 آبان 1394

بچه ای خارج از رحم

تا سه نشه بازی نشه.اما برای من تا ده نشه بازی نشه. تشخیص= EP  احنمال بسته شدن لوله ها   درمان دارویی اگه جواب نده اقدام جراحی.
21 آبان 1394

خونه بدون او

سلام به همه دوستانیکه در این مدت همراهم بودن و درددلای منو خوندن و برام دعا کردن. این خونه برام نقش یه مامن و داشت که واقعا با وجود همه شبکه های اجتماعی که خود من حداقل دوساله از وایبرتلگرام یا خیلیای دیگه شون استفاده کردم اینجا باز برام یه چیز دیگه بود هر چند دیگه وبلاگستان مثل قدیما نیست و خلوت شده. شش هفت سال قبلا خیلی شلوغتر بود و پرهیاهوتر.  اما من باید از این خونه برم چون دیگه دلیلی برای نوشتن تو اینجا ندار. طبق قرار قبلیم با همسرم و طبق حساب مالیمون دیگه درمانی صورت نمیگیره.  دیشب من مستاصلانه تو مقالات معتبر خارجی دنبال راهی برای درمان DNA FRAGMENTATION  لعنتی میگشتم و به همسرم چیزایی در موردش میگفتم و اون برگشت به ز...
12 آبان 1394

پایان

پایان همه قصه ها که شیرین نیست. کی گفته باید همه قصه ها اخرشون رسیدن باشه؟ بعضی از قصه ها پایان تلخ و غم انگیزی دارن. وقتی قهرمان داستان هی میره و نمیرسه از هفت خوان رستم هم عبور میکنه و باز نمیرسه اونجا پایان تلخ داستان ماست.  خب اینم اخر قصه منه دیگه. اما با همه بدبینیام هرگز فکر نمیکردم پایان قصه من این باشه. ولی شد. از این فصل جدیدی تو زندگی من آغاز میشه فصلی که همه معادلاتش با قبل فرق میکنه. فصل تازه قهرمان داستان ما اینه که دیگه توش حرفی از بچه نیست. دیگه تلاشی برای رسیدن بهش صورت نمیگیره. دیگه این قهرمان شکست خورده ما میدونه که  دیگه خبری از بچه نیست. دیگه انتظار معنیی نداره! دیگه هیچ وقت قرار نیست در اینده ای دور یا نزدیک...
7 آبان 1394

کاش این بار میتونستم بگم خوبم خوشحالم خبر خوب دارم

هیچ کس حتی همسرم نمیتونه درک کنه من غیر از اون پنج بار انتقال قبلیم این سری برای رفتن به تهران و سختیایی که اونجا کشیدم  چی کشیدم.  توضیح دادنشم  بی فایده است چون باید خودت تجربه کنی اون همه سختیو که وقتی حتی بهش فکر میکنم دلم میلرزه.  شبی که انتقال داشتم جا نداشتیم بریم به دنبال مسافرحونه با نازلترین قیمت سراز ناصرخسرودراوردیم اونجا با دیدن اون جای عجیب به شدت گریه میکردم با صدای هق هق. اما انصاف نیست عدالت نیست به خدا انصاف نیست بازم بی بی چکای من منفی بشه. خدایا چی داری به سرم میاری؟ دارم از صبح دیوونه وار گره مکنم هرچی از دهنم دراومده میگم چون حق من بود بعد از ده سال و کلی زجر مادر بشم. به خدا حق من بود. تو حق ندا...
6 آبان 1394
1